باز نشر از فروردین 1396 در آپادانا ، یک گفتگوی ساده
شادروان عبدالعلی نعمت اللهی
توضیح و مقدمه :
چند روز پیش پیامی از مهندس مهدی نعمت اللهی فرزند ارشد آقای مهندس
رضانعمت اللهی و نوه خویشاوند گرانقدرمان شادروان میرزا عبدالعلی نعمت اللهی
( قاضی عالیرتبه داد گستری ).
دریافت کردم پیام برای من نوید بخش کوشش و جستجوی مهدی عزیز
بود تا سیمای نجیب و دوست داشتنی پدر بزرگش را واقعیت و شخصیتی قابل لمس و مجسم
ببخشد برای همه ما .
برای انتقال سال شمار زندگانی یاد شده در نامه نیز بزودی
تمهید جداگانه ای میاندیشم . چون این سال شمار در فایل اکسل تنظیم شده است .
چند شب پیش که توفیق حضور در منزل مرحوم ابوطالب نعمت اللهی را به
مناسبت شرکت در جشن مولود مرتضی علی یافتم با خبر شدم که مهدی جان به همراهی
فرزندش امین و در معیت عمو ها آقای دکتر حسین و آقای مهندس علی نعمت اللهی و
همسرانشان عازم سفری چند روزه به نیت زیارت مزار پدر و مرقد مطهر امامان هستند .
سفرشان پربار و بی خطر و سلامت باد .
اینک پیام و نوشته های مهدی عزیز:
آقای مدنی گرامی
سلام و درود
شاید بدانید که این جمعه، 25 فروردین 1396، شصتمین سالگرد درگذشت
پدربزرگ من است،
من ظرف نوزده سال گذشته در مورد سرگذشت پدربزرگم مطالعاتی کرده ام
و متن هایی نوشته ام،
از جمله سال شمار زندگی ایشان را تهیه کرده ام که ظرف سالهای 81
تا 96 به بازنگری چهارم رسیده است،
این سال شمار همراه با سال شمار موضوعات اجتماعی مرتبط با زندگی
ایشان و مورد توجه ایشان تنظیم شده است،
که نشان می دهد که روزگار زندگی ایشان، از حکومت قاجار تا حکومت
پهلوی، تا چه میزان پر فراز و نشیب و پرماجرا و درس آموز بوده است.
از آن جا که تارنویس شما به نوعی پرمراجعه ترین صفحه برای انتشار
نوشتههای خاندان میرعماد(خاتون آبادی) در فضای مجازی می باشد،
این سال شمار و دو مطلب را که یکی به مناسبت چهل و هفتمین سال و
دیگری به مناسبت پنجاه و ششمین سال درگذشت او نوشته بودم با شما در میان می گذارم
تا در صورت صلاح دید در تارنویس شما بازنشر بیابد.
با احترام
مهدی نعمت اللهی
جست و جو برای دریافتن پدر بزرگ
بخش اول :
داستان از
کجا شروع شد؟
یک ماه
مانده به ماه رمضان قرارم به بی قراری تبدیل میشود. مثل عاشقی که به ساعت دیدار
معشوق نزدیک میشود واین تعهد 6-5 ساله کار کردن و نوشتن در شناخت آن مرد نیک
گریبانم را می گیرد .
اَتَت
روائح رِندَ الحمی وزادَ عزامــــــی
فدای
خاک در دوست باد جان گرامـــی
بَعَدتُ
منک و قَد صِرت ذائباً کهـــــلال
اگر چه
روی چو ماهت ندیده ام به تمامی
امید
هست که زودت به بخت نیک ببینم
تو شاد
گشته به فرماندهی و من به غلامی
با خود عهد
کرده ام که از سال 83 تا 86 ، در چهار سال متوالی ودر چهار مصــاحبه باپدر ،
عموجان حـسین عموجان علی و عموجان اصغر به دو کار بپردازم:
1- زندگینامه
خودشـــــــان را پایه گذاری کنم
2- اطلاعهایشانرا
از پدر بزرگ جمع آوری کنم .
و سال 87 کامل
شــده تحقیقم را در قالب دفترچه زندگینامه او ارایه کنم ، در صدمین سالگرد به
دنیا آمدن او- در دهمین سال تحقیق من.
تا خدا چه
خواهد و یاران چه مساعدت فرمایند.
واین تحقیق یک
تحقیق عادی نیست تحقیق تاریخ است در فاصـله شصت سال و مانند هر تاریخ نگاری
دیگری هر یک کلمه از آن سوی شصت سال برای این تحقیق مهم است و واجدارزش
در وصیت
نامه اش آورده است :
" چون
مقرر شده است که فردا مورد عمل در بیـمارستان قرار گیــــرم لازم بود چند
کلمــه به عنوان وصیت نامه بنویسم ... لیله پانزدهم فروردین 36"
نتیجه می
گیـــــرم که شانزدهم فروردین مورد عمل قرار گرفته است و می دانم که بیـــست و
پنجم فروردین دارفانی را به درود گفته است.
در وصیت
نامه اش آورده است :
" این چند
جمله به عنوان وصیت نامه در لیله پانزدهم فروردین ماه 36 در بیمارستان بارمبِک هامبورگ
نوشته شد."
به بیمارستان
بارمبِک که هنوز موجود است email زده ام و
پرونده پزشکی او را درخواست کرده ام اگر چه جوابی نگرفته ام .
اینها را از دو
جمله وصیت نامه نتیجه گرفتم وصیت نامه حرفهای دیگری هم دارد فقط باید بخواهم تا
بفهمم. مطمئنم حرفهای بریده بریده و خاطرات کوتاه پسـران او اطلاعاتی بیشتر از
وصیت نامـه را در بر دارد.
مصاحبه یک
ساعته ای که در شعبان امسال با پدر انجام دادم اطلاعات خوبـــــی از مشی اجتماعی –
کاری وسیاسی او را باز می نمود ( نوار مصاحبه موجود است) فقط باید می خواستم تا
بفهمم.
کتابهای پدر بزرگ
حامل جنبه هایی از شخصیت او هســــتند ، علایق و پیگیریهای فکری او را باز می
نمایند، کتابهایی که مانده است و در کتابخانه پســرهاست و کتابهایی که باقـی
نمانده اما می دانیم که بوده است.
چندین بار
درخواست کرده ام لیسـت کتابهای به جا مانده از او ارایه شود و آرزویم اینست که
روزی خود این کتابها در یک جا با عنوان " موزه خانوادگی " جمع
آوری شود.
تلاشم بر اینست
که پدر بزرگ را ازیک حسرت همیشـــگی و یک بغض فروخفته خانوادگی به یک آدم مجسم
قابل رویت تبدیل کنیم .
پدر بزرگ در خانه و خانواده
پدر
بــزرگ در سیاســـت
در رفاقتها
در کــــار
پدر
بزرگ در ارتباط با دیـن
پدر
بزرگ در ارتباط با تجدد
بعد از
تحریر:
در سال 77 که
اولین مصاحبه خانوادگی را در این مسیر با خانم صدیقه ربانی { همسر آن مرحوم } انجام دادم نه
ضبطی داشتم، نه دوربینی و نه وسیله دیگری . از آن مصاحبه چند جلسه ای یک مجموعه
یادداشت مانده است و چند سرنخ که بعداً به شکل یک جدول روزنگار شمای کلی زندگی پدر
بزرگ را باز می نمود . اما دریغم می آید که از آن مصاحبه نه صدا و نه تصویری
نداریم . که اگر داشتیم آرشیو خانوادگی ما را غنا می بخشید و امروز هم خواستارانی
داشت .
تجربه آن
مصاحبه به من می گوید که برای چهار مصاحبه بعدی
- یک
دوربین فیلم برداری
- یک ( MP3 recorder (
USB flash
- یک
همراه و همکار که در ثبت و تدوین مصاحبه ها کمک کند
لازم است . هر
چند امروز فقط یک ضبط خبرنگاری و دوربین عکاسی داریم .
همچنین
امیدوارم نوروز 87 همزمان با صدمین سال تولد او بتوانیم به صورت خانوادگی از قبرش
در نجف زیارت کنیم .
مهدی
05/08/83
بخش دوم :
یک عاشقانه
آرام
کل شی
هالک الاّ وجهه
اذا جاء
اجلهم لا یستاخرون ساعه ولایستقدمون
پدر بزرگ در
سال 1287 به دنیا آمد. نه سال بعد از مرگ سید جمالدین اسد آبادی، دو سال بعد از
فرمان مشروطیت و همزمان با مرگ میرزا ملکم خان.
این اسمها و
تاریخها را اتفاقی انتخاب نکرده ام هر کدام یک نماد است یک بار معنایی دارد و یکی
از وجوه زندگی اجتماعی فرزند تازه متولد را نشان می دهد .
سید جمال یک
نماد است. نمادی از یک ایرانی از خواب پریده . نمادی از یک ایرانی که باد فرنگ به
صورتش خورده. نمادی از یک ایرانی که فکر کرده و باورش شده که عقب دار شـده است در
حالیکه روزگاری جلودار بوده است .
سید جمال جرقه
یک آتش بود که در یک ملت خواب افتاد و این جرقه خاموش نشد بلکه گُرگرفت.
این ملت بیدار
شد اما چه بیدار شدنی؟ بیدار شدن یک گنگ خوابدیده که درخیمه اش آتش افتاده
پا شد: سراسیمه
، پا برهنه، حیران، مبهوت، سردرگم.
این ملت بیدار
شده خواب آلوده مست خودش را به در و دیوار می زد:
مشروطه
می خواست ومشروطه را فراموش می کرد
قانون
می خواست و قانون را تــــــرک می کرد
روزی به
دنبــــال امنیت موافق رضا شاه بـــود
و
فـــردا به دنبـــــال آزادی و عدالت معاند او
امروز
استـــــقلال می خواست و مــلی گرا بود
فـــردا
گویــــی او را با ملیت رابطه ای نیست
اما در
وسط همه این خواستنها و فراموش کردنها ، این ویارها و تهوعها : چپ گرایی و
آموزه های انقلابی آن خود حکایت دیگری بود که ناخواسته آمد و نطلبیده مراد بود و
مخالف و موافق را لباس شد.
در چنین اوضاع
دیوانه دیوانه ای که هر یک روزش معادل صد سال تجربه داشت پدر بزرگ زندگی کرد و در
این زندگی رنگ خودش را داشـت موضع او را راجع به مشروطه ، راجع به قانون مدنی و
عرفی ، راجع به ملی گرایی راجع به چپ گرایی و راجع به .... پوشیده است (اما نه
برای همیشه).
نشانه ها به من
می گویندکه او دراین معرکه آراء به یک توفیق بزرگ نائل آمده بود : توفیق وارستگی.
او ممکن است به
مشروطه طلبی، مــلی گرایی یا چپ گرایی افتاده باشد که قطعاً از این جریانها
تاثیرفکری گرفته بود . اما رنگ و بــوی او با رنگ و بوی اینها متفاوت بود . و
مهمترین امر درباره او اینکه او انقلابی نبود ، او با نظام موجود تعامل می
کرد.
نشانهها به من
می گویند که او با چهار فرزندش متفاوت زیست .
اما حکایت
دینداری او خود حکایت دیگری است.
آنجا که در
وصیتش می گوید:
"
... باز علاقه دارد مشارالیهم بتکالیف مذهبـــی آشنا (شوند) که در
موقعیکه به سن تکلیف می رسند تکالیف شرعی خود را انجام دهند ..."
به نظر می رسد
که او نه یک دیندار حرفه ای بلکه یک دینـدار حداقلی بوده اسـت . دینداری او با
گرایشهای عارفانه همراه بود . این را از کتابهای او می توان دریافت .
اودر عین
گرایشـهای درویشی و زیست درویشانه با اینکه گاهی تا نیمی از حقوقش را صدقه می
داد و در پایان" مالی غیر منقول" نداشت ، اما هیچگاه وارد مرامهای
رسمی درویشی نشد .
او در
دینداریش هم وارسته بود .
خدا با بردن او
نه همه توفیقی که به یک نسل از این خاندان داده بود را بازپس گرفت .
( بچه ها پاره
هایی از توفیق پدر را با خود داشته و دارند )،
اما بسیاری از
آن کمالی را که دردسترس بود دور از دسترس قرارداد.
اگر او می ماند
سمت وسوی زندگی فرزندان و آنچه که کردند بسیار متفاوت می شد.
(آنچه آنها در
آینـه می دیدند او درخشت خام می دید)،
اما چه گریز از اجلو تقدیرگر اجل: که "اذا جاء" "لا یستاخرون
ساعه و لا یستقدمون."
امیدوارم با
جمع نمودن پاره هایی از بودن او و مقابل گذاشتن آنها با زندگی فرزندان بتوانیم
چراغی پیش پای خود بگذاریم.
مهدی 05/08/83
بخش سوم :
خاستگاه
های معنوی و اجتماعی
حاج
میرزا عبدالحسین ذوالریاستین شیرازی متخلص به «مونس» و ملقب به مونسعلیشاه (متولد
۱۲۹۰ قمری/ ۱۲۵۲ خورشیدی) از اقطاب سلسله ی نعمت اللهی و از آزادیخواهان فارس و شعرای معاصر و مدیر روزنامة «احیا»
بوده است. سعید نفیسی وی را یکی از مردان
بزرگ روزگار خوانده است.
از بدو ندای
مشروطیت به همراه و زیر نظر پدر خود (وفاعلیشاه) اقدام به تاسیس انجمن های اسلامی و انصار و عهده دار ریاست آنها
بود. بسیاری از علما، تجار و اصناف در این انجمن ها عضویت داشتند. در سال ۱۳۲۵ه.ق. اقدام به تاسیس مدرسه ی مسعودیه و ایجاد چاپخانه پارس و
انتشار روزنامه احیا (۱۳۳۰ه.ق.) نمود که نقش بسزایی در بیداری و آگاهی مردم فارس
داشتند.
در سال ۱۳۰۸ شمسی به تهران آمد و در نزدیک چهارسو چوبی تهران (خیابان بلورسازی
حد فاصل امیریه و حافظ) محلی را در تهران انتخاب و ساکن گردیده خانقاهی ترتیب داد.
خانقاه نعمت اللهی تهران در آن مکان واقع است. سالی چند به ارشاد مشغول
بود. تا اینکه در ساعت نه و نیم بعد از ظهر روز یکشنبه ۲۴ خرداد
ماه ۱۳۳۲خورشیدی در تهران وفات یافت. او بر حسب وصیت خودش در خانقاهی که
پیروانش در کرمانشاه بنیاد کرده بودند دفن شد.
.........
تا که در
میکــده من پــای نهادم دیــدم
اهل آنجا همه
مست مــی و هوشیار یکی است
24 خرداد 1332
روز تلخی برای پدرجون بود، روزی که تکیه گاه او در سلوک معنوی، میرزا عبدالحسین
ذوالریاستین، رخت از این جهان بربست. بعد از این روز شاید دیگر خانقاه خیابان
بلورسازی مامنی برای تنهایی ها و دل تنگی های معنوی او نبود. گمان نمی کنم که بعد
از این فقدان او تکیه گاه دیگری یا خانقاه دیگری یافته باشد که از او دل برده
باشد.
پدر نقلی دارد
که خیلی رابطه ی قلبی پدرجون و آقای ذوالریاستین را پررنگ نشان می دهد، از قول
مادرجون نقل می کند که کسالت پدرجون بعد از درگذشت آقای ذوالریاستین شروع شد.
.........
هوا بس
ناجوانمردانه سرد است ... آی ...
دمت گرم و سرت
خوش باد
سلامم را تو
پاسخ گوی، در بگشای
منم من، میهمان
هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ
تیپاخورده ی رنجور
منم، دشنام پست
آفرینش، نغمه ی ناجور
نه از رومم، نه
از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در،
بگشای، دلتنگم
حریفا !
میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست،
مرگی نیست
صدایی گر
شنیدی، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم
وام بگذارم
حسابت را کنار
جام بگذارم
سلامت را
نخواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر،
درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفسها ابر،
دلها خسته و غمگین
درختان
اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده،
سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر
و ماه
زمستان است
.........
28 مرداد 1332
روز تلخی برای ملت ایران بود، روزی که تکیه گاه آنها برای اصلاح حکومت و احقاق
حقوقشان از دولت به زیر کشیده شد.
خزان حاصل از
کودتا آنچنان نفس گیر بود که اخوان ثالث در سال 1335، سه سال بعد از کودتا، حرف از
زمستان می زند. خدا می داند کودتای 28 مرداد با دل و روح این ملت چه کرد. و این
کودتا سه ماه بعد از آن روز تلخی بود که پدرجون تکیه گاه معنویش را هم از دست داده
بود.
.........
چه کسی می داند
که گردش ایام با دل و روح مردان غیرت دار چه می کند؟
.........
بهبودستان
نمازی، بیمارستانی است در شهر شیراز.
محمد نمازی که از
ثروتمندان ایرانی بود با وجود سالیان
مدید اقامت در ایالات متحده آمریکا، منشاء پدید آمدن آثار خیریه و ابنیه ی عام المنفعهی بسیاری، به
ویژه در زادگاه خود، شهر شیراز گردید و از جمله ی آن در سال ۱۳۲۹ خورشیدی، این بیمارستان را بنیان گذاشت. و پس از تکمیل ساخت آن در
سال ۱۳۳۴، نیروهای متخصص از آمریکا جهت تربیت این مرکز روانه شیراز
شدند. جیمز بومن یکی از پزشکان آمریکایی بود که در این بیمارستان خدمت کرد.
از بنیان
گذاران دیگر بیمارستان میتوان ذبیح قربان (از بهائیان شهرستان آباده) را نام برد که پس از بازگشت
از دانشگاه آمریکایی بیروت، بسیاری از بخشهای بیمارستان نمازی (که در آن
زمان بهبودستان نامیده میگردید) را راه اندازی نمود.
.........
پدرجون به
همراه پدر در تیرماه 1335 در شیراز بودند، به قصد دیدار با پزشکهای آمریکایی
بیمارستان نمازی رفته بودند. تشخیص پزشکها از بیماری پدرجون سرطان مثانه بود و
لازم بود پدرجون بلافاصله خود را به جراح بسپارند. اما او نماند و شیراز را ترک
کرد.
آقای عبدالله
سجادیان نقل می کند که بعد از رفتن پدرجون، پدر ایشان از ماجرا باخبر می شوند { مرحوم آقای مهدی سجادیان در آن زمان رییس دادگستری فارس و ساکن
شیراز بودند } و خیلی
ناخوشنود بوده اند که چرا پدرجون نمانده است.
.........
بیمارستان
بارمبک در سال 1906 در هامبورگ راه اندازی شد.
.........
اسفند 1335(1956)
وقتی ناخوشی پدرجون خیلی اوج گرفته بود با مساعدت وزارت دادگستری برای درمان به
بیمارستان بارمبک اعزام شد، این بار تنها.
با این که
بیماری از مهار خارج شده بود، با این وجود تصمیم پزشکهای آلمانی به عمل جراحی بود.
شب 15 فروردین
1336 پدرجون وصیت نامه اش را نوشت و خوابید. صبح او را به اتاق عمل بردند. عمل
موفقیت آمیز نبود و نتیجه ی آن ده روز بعد تر مشخص شد.
.........
وادی السلام
(یکی از بزرگترین آرامستانهای دنیا) در شهر نجف قرار دارد. شهرت آن به علت روایاتی است که این آرامستان را
محل رجعت تعدادی ازپیامبران و امامان و مومنان در روز رجعت میدانند. آرامستان وادی السلام در قسمت شمالی حرم امام
علی(ع) در شهر نجف واقع است و بزرگترین آرامستان خاورمیانه محسوب می باشد.
این آرامستان
از جنوب به حرم مطهر امام علی(ع) و خیابان اصلی نجف- کوفه (شارع علی بن ابیطالب)،
از شرق به جاده نجف - کربلا، از شمال به منطقه حی المهندسین و غرب به دریای سابق
نجف محدود می گردد، در روایات آمده است که ارواح مومنان در این آرامستان گرد هم می
آیند و هر مومنی که از دنیا برود فرشته ای روحش را به اینجا می آورد و هر کس که در
این آرامستان دفن شود عذاب قبر از او برداشته می شود.
.........
آری همانا دنیا
خانهی نابود شدن، رنج بردن از دگرگونیها، و عبرت گرفتن است، و از نشانه ی نابودی
آن که روزگار کمان خود را به زه کرده، تیرش به خطا نمیرود، و زخمش بهبودی ندارد،
زنده را با تیر مرگ هدف قرار میدهد، و تندرست را با بیماری از پا درمیآورد، و
نجات یافته را به هلاکت میکشاند دنیا خورنده ایست که سیری ندارد، و نوشنده ای
است که سیراب نمیشود، و نشانه ی رنج دنیا آن که آدمی جمع آوری میکند آنچه را که
نمیخورد، و میسازد بنایی که خود در آن مسکن نمیکند، پس به سوی پروردگار خود
میرود نه مالی برداشته و نه خانه ای به همراه برده است.(شناخت دنیا در خطبه ی
113 نهج البلاغه)
.........
پدرجون مال
غیرمنقولی نداشت، او به دنبال مال اندوزی نبود. او بنایی نساخته بود و به هنگام
مرگ خانواده ی او در یک خانه ی استیجاری زندگی می کردند.
در آن شبی که
با نوشتن وصیت نامه آمادگی خود را برای رفتن نشان می داد، در وصیت نامه اش آورد که
جنازه ی او را در اصفهان در کنار پدر و مادرش به خاک بسپارند. اما چه شد که
عبدالعلی یکه و تنها سر از آرامستان وادی السلام درآورد؟
آیا می توان
باور کرد که باورهای فرد حتا تقدیر او در محل خاک سپردنش را هم رقم بزند. او که
روز تولد حضرت علی به دنیا آمده بود، نامش حکایت از آرزوی پدر و مادرش برای غلامی
حضرت داشت و همه ی عمر صمیمانه به او عشق می ورزید.
.........
می گویند آقای
کلانتر نامی که علقه و علاقهای به پدرجون داشت در آن زمان در نجف بود و اسباب این
تقدیر را او مهیا کرد. او آرامگاهی را برای پدرجون خرید و مراسم خاکسپاری را عهده
دار شد.
.........
وصیتش را با
این آیه آغاز کرده است:
کل شی هالک الا
وجهه
بارها به این
آیه فکر کرده ام و به صورتهای مختلف آن را ترجمه کرده ام تا خوشخوان ترین ترجمه ی
این عزیزترین آیه را به دست داده باشم:
-
همه چیز رفتنی اند، مگر او
-
همه چیز ناپایدارند، به جز او
-
همه چیز میراست، مگر او
اما بعد از
مدتها زندگی با این آیه دیدم همه ی این ترجمه ها بازی با واژگان بوده اند.
در باور من تن
انسان هالک است اما جان او نه. پس از خودم پرسیدم چرا آیه می گوید همه ناپایدارند؟
همه میرا هستند؟
بعد متوجه شدم
که آیه نمی گوید:
کل شی هالک الا
هو
چون این گونه
نیست. آیه می گوید:
کل شی هالک الا
وجهه
اما وجه او
چیست؟
به گمان من جان
انسان می تواند یکی از مظاهر وجه او باشد. مگر نه این که خداوند می فرماید: نفخت
فیه من روحی.
جان ما نزدیک
ترین نسبت را با حضرت حق دارد و باور دارم که هالک نیست.
شاید این تعبیر
از آیه هیچ جا به این شکل نیامده باشد، شاید هم آمده باشد.
هم چنین و از
یک منظر دیگر وجه او هر چیزی است که با او نسبت دارد و به او متوجه است و هر چه
این نسبت نزدیکتر پایداری و مانایی آن بیشتر.
نگاه کنید به
نسبت علی(ع) با او و ببینید که علی چگونه ماندنی شده است.
و نگاه کنید به
نسبت عبد علی با او،
پنجاه و شش سال
بعد از رفتنش درس قرآن می دهد من را که
کل شی هالک الا
وجهه.
مهدی نعمت اللهی
24/04/92
نظریات
خوانندگان :
شنبه، ٢
اردیبهشت ۱۳٩۶ - ۸:٢۱ ق.ظ
جناب آقای نعمت
اللهی. بسیار از خواندن متن هایی که در مواقع مختلف راجع به پدربزرگ گرامیتان
نوشته اید لذت بردم. روانشان شاد. امیدوارم که سفرتان پربار و به سلامت باشد. ما
را هم در سفرتان یاد کنید و سلام گرم من را به امین عزیز هم برسانید.
نویسنده:نرگس
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر