چندی پیش نوشته ای از آقای دکتر احمد مدنی برادر ارجمندم در مورد تجربه ی ایشان از دیدار با نا شر و روزنامه نگار پرکار و سردبیر ماهنامه ارزشمند بخارا ، جناب علی دهباشی در آپادانا منتشر نمودم . اینک یکی دیگر از فرزندان خاندان تجربه خویش از ملاقات با این تلاشگر عرصه ی ادبی و فرهنگی این سرزمین را با خوانندگان آپادانا در میان میگذارد .
نوشته : یاسمین نعمت اللهی
سلام آقای دهباشی
تولد
پدرم نزدیک بود و من سخت در فکر یافتن هدیه ای مناسب و متفاوت برای او
بودم. تنها اسمی که در ذهنم نقش می بست، "ایرج افشار" بود. پدرم شیفته ی
ایرج افشار است و من به دنبال یافتن عکس، فیلم، دست نوشته و یا حتی خاطره
ای از او بودم تا اینکه در روز پنجشنبه 24 دیماه پیامی از دکتر ناصر
نوروززاده چگینی، که از اساتید باستانشناسی و استاد یکی از دروس ما در
دانشگاه هستند، دریافت کردم. عکسی بود از پوستر یکی از شبهای معروف بخارا
به نام "شب محمود موسوی" که دکتر چگینی هم در این جلسه سخنرانی داشتند.
بهترین فرصت برای من بود تا اساتید بزرگ را از نزدیک ببینم و بتوانم از
آنها برای تهیه ی هدیه کمک بگیرم.
همیشه به یاد دارم که پدرم شبها در تختخواب با وجود خستگی زیاد، مجله ی بخارا را در دست میگیرد و مشغول خواندن میشود. از اینکه میتواستم علی دهباشی،
سردبیر مجله، را ببینم بسیار شادمان بودم. عصر روز شنبه ساعت 5:30 در
بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار واقع در سه راه زعفرانیه حاضر شدم. جلسه
ای برگزار بود و مردی بلند قامت و خوش لباس در حال سخنرانی بود. به محض
ورود به سالن خانم بسیار خوشرویی مرا به جایگاهی برای نشستن راهنمایی کرد.
پس از استقرار سریعا ٌ به دنبال یافتن آقای دهباشی بودم. در ردیف اول استاد
خود را شناختم و در همان ردیف به دنبال علی دهباشی بودم. قصد داشتم تا
اتمام مراسم چشم از او برندارم تا به محض پایان جلسه با او صحبت کنم. نگاهی
به اطراف انداختم تا دیگر افراد حاضر در جلسه را ببینم که ناگهان دیدم
دهباشی نه در ردیف اول، که در کنار سالن با چند عدد کتاب و برگه های کوچک وبزرگ در دست ایستاده است. آنقدر از دیدن او شاد شدم که به جای نگاه به رو به رو، به سمت راستم نگاه میکردم.
مرد
بلند قامتی که در حال سخنرانی بود پسر آقای موسوی، دکتر علی موسوی، بود و
خاطرات پدر را با نشان دادن تصاویری از او در جای جای ایران بازگو میکرد.
عکسها بسیار جالب و از مناطق مختلف ایران بود. پس از او، دکتر چگینی
سخنرانی کوتاهی راجع به مشکلات باستان شناسان و اقدامات بزرگ محمود موسوی
کرد. پس از او نوبت به پسر کوچکتر موسوی شد که سخنرانی کند. پیش از آنکه
سخنرانی او شروع شود، از جا برخواستم تا سری به کتابفروشی آینده که در همان
ساختمان دکتر افشار بود، بزنم و اگر کتابی یافتم برای پدر تهیه نمایم. به
سمت کتابفروشی رفتم و پس از ورود، موضوع را با مرد فروشنده در میان گذاشتم.
او لبخندی زد و گفت مطمئنید تمام آثار آقای افشار را دارند؟ گفتم بله. گفت
نگاهی در کتابها بیندازید ولی چیزی که شما میخواهید در اینجا نیست.
نگاهی سریع به کتابها انداختم و دوباره به سمت سالن رفتم. جلسه رو به
اتمام بود و پایان جلسه با سخنرانی علی دهباشی اعلام شد و تمام حضار به
پذیرایی در سالن دوم دعوت شدند. من اما به دنبال دهباشی بودم. با کمی ترس و
لرز به سمت سن رفتم. دهباشی پشت میزی نشسته بود و چند نفر از اساتید در
حال تشکر از او برای این مراسم بودند، به آرامی به سمت او رفتم و سلام
کردم. با لبخندی سلامم را جواب داد و من با سرعت بالا و با لهجه ی
اصفهانی، غلیظتر از حالت معمول، خواسته ام را بیان کردم. انتظار داشتم
بگوید که مشغله ی کاری زیاد، فرصت یافتن هدیه ای مناسب برای پدر من را به
او نمیدهد و مرا به کتابفروشی راهنمایی کند. ولی پس از چند ثانیه مکث از
من پرسید: تولدشون چه تاریخیه؟ گفتم: سوم بهمن. گفت: خب باشه یه چیزی باهم
پیدا میکنیم، بذار من امشب تو وسایلم بگردم...شما فردا صبح به من زنگ بزن.
واقعا با تمام وجود شاد شده بودم و فرصت را مغتنم شمرده، پیش خود گفتم
حالا که فرصتی پیش آمده چقدر جالب میشود که دفتر مجله ی بخارا را هم
ببینم. پس از او پرسیدم اگر امکان دارد صبح روز بعد در دفتر مجله او را
ملاقات کنم. ولی جواب داد که روزها 5 صبح به دفتر مجله می رود و گفت: "تماس
بگیری بهتره."
شادمان
از دیدار دهباشی و یافتن هدیه برای پدر، برای پذیرایی به سالن دوم رفتم.
جمعی دوستداشتنی و به واقع فرهیخته در حال گفتگو و نوشیدن چای بودند. من
هم وارد سالن شدم و در حال نگاه کردن به افراد مختلف بودم که استاد چگینی
را دیدم، او ظرفی با چند شیرینی و فنجان چای خود را با اصرار به من داد و
برای خود فنجان دیگری برداشت. با هم کمی صحبت کردیم. واقعا از بودن در آن
جمع احساس شعف میکردم. پس از کمی صحبت با استاد از او خداحافظی کرده و به
سمت خانه رفتم.
صبح
روز بعد ساعت 11:30 بود که به آقای دهباشی زنگ زدم. سلام کردم و میخواستم
خود را معرفی کنم که دهباشی گفت بله به یاد دارم، ایرج افشار، 3 بهمن.
واقعا جای تعجب برایم داشت. سپس با لحنی مهربان گفت خانم عزیز، من به شما
گفتم صبح زنگ بزنید ساعت 7:30-8. الآن من در دفتر نیستم. اگر ممکن است فردا
صبح تماس بگیرید. تشکر کردم و گوشی را گذاشتم. صبح روز بعد با اینکه چندین
بار ساعت زنگ زد، اما بیدار نشده و ساعت 10 از خواب برخواستم. برای روز
بعد از دایی طه خواهش کردم که سر ساعت 8 مرا بیدار کنند و تنها اسم دهباشی
را بیاورند. بالاخره صبح روز سه شنبه ساعت 8 با او تماس گرفتم و او گفت
برایت یک سی دی حاوی مراسم شب ایرج افشار را کنار گذاشتم که مطمئن هستم پدر
ندارند. شما روز 5 شنبه صبح بیا بنیاد موقوفات و خداحافظی کرد.
صبح
روز 5شنبه اول بهمن ماه در هوایی دلنشین و بهاری! به بنیاد موقوفات رفتم.
جلسه ی "دیدار و گفتگو" با مینو مشیری ، مترجم، برقرار بود و آقای دهباشی
و جمعی از علاقه مندان نیز حضور داشتند . جلسه گفتگو بسیار جالب بود. با نکه چند روز بعد تحویل کارهای دانشگاه داشتم و کارهای زیادی برای تحویل باقی مانده بود ولی بودن در آن مکان و با چنین جمعی را ترجیح میدادم.
مراسم تا ساعت 12 طول کشید و پس از اتمام ، آقای دهباشی مرا در جمع حاضران
دید و با لبخندی اظهار آشنائی کرد. خود را به او رساندم و دیدم که بسته ای
در دست دارد : فیلم مراسم شب ایرج افشار و فیلم مستندی که در مورد آقای
دهباشی ساخته بودند. با تشکر بسیار فیلمها را از او گرفتم و مجله ی
بخارا ویژه نامه ی ایرج افشار را به او دادم و خواهش کردم که در صفحه ی
اول، چند جمله برای پدرم بنویسند. از من پرسید "چرا بابات رو نمیاری؟ من شتاق دیدار ایشان هستم". گفتم بابام اگر تهران بودند که حتما تمام برنامه ها را میآمدند، ولی متاسفانه اصفهان هستند. با لبخندی گفت پس انشاء الله در یکی از شبهای بخارا ایشان را ملاقات کنیم. و چند خط برای پدر نوشتند.
به رسم ادب از ایشان هزینه ی فیلمها را پرسیدم که گفتند نخیر اینها هدیه
ای از طرف ما به پدر شماست. با تمام وجود از او تشکر کردم و او نیمه از جا
برخواست و از او خداحافظی کردم.
در
این دو دیداری که با دهباشی داشتم چند نکته بسیار برای من جالب توجه بود.
اول آنکه به هیچ وجه تصور نمیکردم فردی با اینهمه مشغله و برنامه، مسئولیت
یافتن هدیه ای برای روز تولد پدر من را بپذیرد.
نکته
ی دوم همان جمله ایست که پدرم همیشه به من یادآور میشوند : " اگر
میخواهی موفق باشی، باید با طبیعت همراه باشی، شب با طبیعت بخواب و صبح
زود همراه طبیعت بیدار شو" و من مصداق بارز این سخن را در آقای دهباشی
میدیدم. فردی که صبحها ساعت 5 در دفتر مجله حاضر میشود.
نکته
ی جالب دیگر، حافظه ی دهباشی در میان آنهمه مشغله بود، که پس از 2-3 روز
به یاد داشت که روز پنجشنبه صبح آنچه را به من قول داده بود ، برایم
بیاورد.
برای
من تجربه ی بسیار جالب و خوشآیندی بود و تصمیم دارم در هر یک از برنامه
های فرهنگی مجله ی بخارا که بتوانم ، شرکت کنم و پیشنهاد میکنم تمام
خویشان و دوستان ساکن در تهران اگر مجال دارند از این فرصت استفاده کنند.
برای آگاهی یافتن از برنامه های "بخارا" ، علاوه بر سایت مجله میتوانید
از طریق کانال تلگرام مجله، از این رویداد ها آگاه شوید.
یاسمین نعمت اللهی
نظرات خوانندگان :
چهارشنبه، ۱٢ اسفند ۱۳٩۴ - ٢:٢۳ ق.ظ
خواهر عزیز (با لحن دایی حسن) خیلی از خواندن نوشته ات لذت بردم.
نویسنده:نرگس
پنجشنبه، 27 اسفند ۱۳٩۴ - 12:28 ب.ظ
سلام آقای دهباشی : نوشته یاسمین نعمت اللهی : آپادانا بهمن 1394 یاسمین جان ممنون از تجربه جالبی که برایمان نوشتی . مردان بزرگ و فرهیخته همچون جناب دهباشی همواره باعث ایجاد علاقه و شور و شعف در میان مخاطبان خود میشوند و چه عالی که این علاقه مندی در جهت زبان و ادبیات پارسی باشد .
نویسنده : لعیا